فصل دوم – خشت اول

besm
و خدا خواند بشر را که فکرت آغاز کند…
روزی که تصمیم گرفتم تا بعد از 4 سال بلاگ نویسی فنی و تخصصی، کمی هم "خودم" با نوشته هام بیامیزم، فکر اینکه خیلی زود باید نوشته ها رو بزارم کنار و اون "خودم" رو بیشتر بشناسم، به ذهنم خطور نمیکرد… ولی اتفاق افتاد…

پس باید می رفتم، و رفتم، و امروز، در حالی نوشتن رو همراه با "خویشتن" آغاز میکنم که حدس میزنم تو مسیر آنچه که می خواهم هستم… تواین مدت تا چند قدمی رسیدن بهش رفتم، ولی… و امروز امیدوارتر و کمی صبورتر و البته با تجربه ای بیشتر ادامه خواهم داد…

 

گفت که دیوانه نئی، لایق این خانه نئی
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نئی، در طرب آغشته نئی
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

دیدگاهتان را بنویسید